نفس مامان

خاطرات گذشته2

1392/3/24 9:56
نویسنده : لیلا
238 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم ،امروز که برایت مینویسیم 35 هفته و 1 روز است که تو درون منی و من هر ثانیه شدیدتر از ثانیهای قبل به تو وابسته میشوم.این روزها با لگدها و تکونهایت بسیار دلگرمم میکنی و با وجود اینکه بی تاب در آغوش کشیدنت هستم احساس میکنم با به دنیا آمدنت همیشه دلتنگ این لحظات میشوم.لحظه هایی که تو درون من دست و پا میزنی و من مدتها به حرکات تو که از روی شکمم پیداست خیره میشوم.

پسر عزیزم خدا رو هزاران هزار بار شاکرم که تو این مسیر سخت تنها یار و یاورم بود و همیشه تکیه گاهم بود.حتی یادآوری روزهای گذشته برایم آنقدر سخت است که وقتی فکرشو میکنم فقط میتوانم خدا را به خاطر اینهمه صبر سپاس گویم وبس...  وقتی یاد سوم بهمن 1391 میافتم تمام بدنم ناخداگاه سست میشود

سه شنبه سوم بهمن ماه بود .هر کاری میکردم خوابم نمیبرد .برای اینکه بابایی از خواب نیوفته آروم از روی تخت بلند شدم و اومدم سراغ لب تاب و مشغول وبگردی .بابایی هم بیدار شد و مشغول اصلاح .همین زمانها بود که احساس کردم آب کتری جوش اومده  ؛همین که مشغول دم کردن چای شدم احساس کردم پاهام داره خیس میشه ... تا به پاهام دست زدم؛ دیدم....... واااااااااااااااااااای خدای من چه خون سرخ رنگی از پاهام سرازیر شده..... تمام دنیا رو سرم خراب شد تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن دستهام میلرزید و در عین ناباروری خون روی دستامو نگاه میکردم..... چند تا دستمال کاغذی برداشتم و روی پاهام گذاشتم اما توی یه چشم به هم زدن تمام دستمال رنگ خون به خود گرفت.دویدم سمت دستشویی و در زدم و بابایی که مشغول اصلاح صورتش بود رو صدا کردم .گفتم یه چیزی میگم نترسیا .... ناگهان بابایی نگاهش به دستای پر از خون افتاد ....باز اومدم سمت دستمال کاغذی که ناگهان یه لخته خون ازم بیرون اومد و همون لحظه پاهام سست شد و بی اختیار روی زمین نشستم تمام محیط اطرافم پر از خون بود و انگار سر بریدن.با دیدن لخته خون ناخودآگاه گریه میکردم و میگفتم الهی برات بمیرم مامان.......بچه ام افتاد  ..... دیگه مغزم فرمان نمیداد ... هیچ کاری نمیتونستم بکنم .حال و هوای بابایی از من خرابتر بود .بابایی دست و پاشو گم کرده بود و هر دو از اتفاقی که برامون افتاده بود حیرت زده بودیم ....تنها کاری که تو اون لحظه انجام دادم گوشی تلفن و برداشته بودم و تمام مراکزی رو که فکر میکردم خانوم دکترت اونجا هست و زنگ میزدم....بیمارستان رسالت ،آتیه ،شریعتی کلینیک ها و .... هر جا زنگ میزدم نمیتونستم خانوم دکترت رو پیدا کتم .با دستپاچگی تمام از بابایی خواستم تا بریم بیمارستان.تنها شانسمون اون روز حضور دایی محمد در بیمارستان بود.توی مسیر راه به دایی محمد زنگ زدم و جریان رو براش گفتم و محمد بهم گفت که کشیک هست و بیمارستان شریعتی.دم بیمارستان که رسیدیم جای پارک نبود بابایی ماشین رو دوبله پارک کرد و رفت داخل بیمارستان .توی تمام مسیر اشکهام از روی گونه هام پاک نمیشدو تمام مدت در حال تماس با بیمارستان بودم بلکه خانوم دکترت رو پیدا کنم...دیدم بابایی با رنگ پریده از بیمارستان بیرون اومد و شلوغی بیمارستان بیشتر اذیتش کرده بود ...در همین حال دایی محمد اومد بیرون دم ماشین و پشت فرمون نشست و با ماشین رفتیم داخل بیمارستان.ماشین و به بابایی سپرد تا بره تو پارکینگ پارک کنه و من با دایی محمد رفتم داخل بیمارستان.دایی محمد خانوم دکتر رو بوسیله همکاراش پیدا کرده بود و خبر خوبی که تو اون لحظه شنیدم بهم گفت دکترت بیمارستان هست و الانم تو اتاق سونو هستش.مستقیم رفتیم طبقه دوم و داخل اتاق سونو شدیم .به خاطر حضور محمد بدون نوبت و معطلی روی تخت خوابیدم و خانوم دکتر اومدن بالای سرم .تا شرح حال دادم ازم سونو کردن و بهترین خبر ؛خبر سلامتیه تو بود .دکتر گفت قلبش داره منظم میزنه و مشکلی برای جنین نیست.با دیدن اونهمه خون باورم نمیشد که مشکلی نباشه .تمام مدت از دکتر دلیل این خونریزی رو جویا میشدم که دستیار دکتر ازم خواست تا برای سونوی واژِنال هم آماده بشم تا طول سرویکسمم مورد بررسی قرار بگیره.باید تختمو عوض میکردم .بلند شدم و تمام ملحفه تخت خون خالی بود ...با دیدن  این تصاویر بیشتر ترس در وجودم رخنه میکرد....خلاصه بعد از انجام سونوی واژینال و صحبتهای دکتر به این نتیجه رسیدیم که یک تکه از جفت کنده شده و همین عامل خونریزی بوده .به دستور دکتر دوباره استراحت باید میکردم و شیافهای سیکلوژست رو روزی دو بار صبج و شب استفاده میکردم....  با بابایی و دایی محمد از بیمارستان به سمت خونه مامان اینا اومدیم و دوره استراحت دوم شروع شد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نیلوفر
24 خرداد 92 19:38
الهی بمیرم لیلا. اونروزا یادمه چقدر اضطراب کشیدی و ما همش تو کلوپ دست به دعا بودیم که پسرت سالم بمونه. خدارو شکر که دیگه سالم و سلامت داری به آخر این راه میرسی. انشااله این ماه آخر هم به سلامتی سپری بشه و پسر گلت و بغل بگیری دوست گلم. خیلی خوشحالم که اون روزهای نگران کننده گذشت.


ممنونم نیلوفر جونم.به خاطر تمام حمایتهای روحی که تو این مدت داشتین و دعاهای قشنگتون که بخاطرش مدیون تک تکتون هستم
سمر.مامان پارسا.
25 خرداد 92 15:20
خدا رو شکر
که نی نی حالش خوبه


ممنونم سمر عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد