نفس مامان

پر استرس ترین روزها

روزها همچنان میگذشت و حال و هوای من و عشقم با اومدن نی نی کلا عوض شده بود همه فکر و ذهن من وبابایی کوچولوی تازه وارد شده بود .این روزهای قشنگ همین طوری سپری میشد تا روز دوشنبه 13آذر ماه ؛صبح بود ؛وااااااااااااااااااااای با بزرگترین شوک توی زندگیم مواجه شدم .رفتم دستشویی و دیدم لک بینی دارم،ترس تمام وجودمو گرفت یک لحظه احساس کردم  زندگیم تموم شد .نه !!!!!!!!  خدای من یعنی بچه ام .....  خودم حس میکردم رنگم پریده .اومدم بیرون و همسری بادیدن رنگ و روی من همه چیز و فهمید.بغلش کردم و تو بغلش فقط گریه میکردم .تا اینکه تصمیم گرفتم زنگ بزنم بیمارستان و از دکتر سوال کنم.خلاصه به هر جایی که میتونستم زنگ زدم بیمارستان مادران ،بلوک زایمان ...
27 دی 1391

خوش آمد گویی

                       عزیزم ،ما دوشنبه 6آذر ماه از مسافرت برگشتیم  صبح روز سه شنبه  بعد از صبحانه به همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت شهید جعفری اما اونجا آزمایش تیتر بتا انجام نمیدادن ، رفتیم درمانگاه ولی الله و با کلی اصرار قرار شد جواب آزمایش رو همون روز تا قبل از ساعت 2 بهمون بدن تا من بتونم با جواب آزمایش برم دکتر.عصر اومدم و جواب و گرفتم و با خوشحالی بسیار زیاد و با قدرت هرچه بیشتری که از حضور تو در من بوجود اومده بود فقط گاز میدادم تا سر ساعت تو مطب دکتر کاظمیان باشم.بالاخره بعد از کلی معطلی نوبتم شد و رفتم داخل اتاق دکتر و خانم دکتر بارداریمو بهم تبریک گفت و گفت...
27 دی 1391

اولین حضور گرمت

پنجشنبه شب ؛دوم آذر 1391 با بابایی رفتیم بیرون.فردای اون شب قرار بود برای تعطیلات محرم بریم مسافرت. چند روزی بود به حضور تو شک کرده بودم اما جرات هیچگونه تستی را نداشتم ،تا اینکه تو مسیر بابایی از داروخانه بی بی چک گرفت.اونشب من و بابایی تا خود سحر باهم صحبت کردیم ،همه چی توام بود گریه و خنده و ....تا ساعت 4 صبح، قرار بود یک ساعت دیگه حرکت کنیم.بعد از اتمام صحبتها و ... بابایی رفت حمام تا دوش بگیره و منم بی بی چک و برداشتم و تست رو انجام دادم.خدایااااا دل تو دلم نبود .اصلا نمیتونم اون لحظه رو توصیف کنم .وااای خدای من دوتا خطش پررنگ شد.یعنی + یعنی اعلام قطعی حضور تو .اصلا طاقت نیووردم ،رفتم پشت در حمام و در زدم ؛تا بابایی در و باز کرد با دست...
27 دی 1391

روزهای انتظار

تیک تیک ثانیه ها در گوش دقایق میخوانند و .... دقایق برای ساعتها نجوا میکنند و.... ساعتها ،روزها را به بازی میگیرند و... روزها ،ماه ها را و... وماهها..... سالها را و اینچنین میشود که ایام میگذرد و من و بابایی نیز اینچنین روزهای تنهایی و بی قراری از بی تو بودنمان را میگذراندیم؛ تا اینکه خداوند تو را به ما هدیه داد.تو که هر روز در درون من رشد میکنی و قلب زیبایت پا به پای قلب من میتپد و تمامی لحضات ما را به خود اختصاص دادی واما اکنون من میخواهم با هزار روایت بی الفبا حضور تو را در زندگی شیرینمان ترسیم کنم
24 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد