نفس مامان

صبح یکشنبه

یکشنبه 13 اسفند تاریخی بود که از روزها قبل چشم انتظارش بودم،شاید چندین بار در روز تقویمو برمیداشتمو روزهارو میشمردم تا یکشنبه برسه.خلاصه یکشنبه 13اسفند ماه از راه رسید .صبح با تمام مدارک و آزمایشها و سونوها رفتم مرکز بهداشت برای تکمیل پرونده ام.یه کوچولو روبراه نبودم آخه شب قبلش دوباره لک دیده بودم و برای اینکه همسری ناراحت نشه نگرانیمو تو خودم قایم کردم.خلاصه رفتم پیش خانوم علی اکبری همیشه مهربان و بعد از قد و وزن و اندازه گیری فشار خون تو نوبت نشستم برای ویزیت خانم دکتر ترکی.خیلی طول کشید تا نوبتم شد .بعد از داخل شدن شرح حالمو به دکتر دادم و دکتر با دقت بسیار زیاد آزمایشها و سونوهای قبلی منو بررسی کرد.از روز قبل زیر دلم تیر میکشید و این مو...
14 اسفند 1391

برای امیر علی عزیزم

مامانی ،عزیز دلم پسر قشنگم ؛امروز دلم خیلی گرفته .نمیدونم چرا !باز اضطراب تمام وجودمو گرفته بازم نگرانم .نگرانه تنها دردونه ام ،نگران تو که روزی صدها بار میگم الهی برات بمیرم که الان تو این وضعیتی.میدونم این شرایطی که دارم اصلا طبیعی نیست و این لک بینی ها هر روزمنو مضطرب تر میکنه .هر لحظه که بابایی سرشو میزاره روی دلمو با تو حرف میزنه ،توی اون لحظه شیرینترین لحظات عمرمو تجربه میکنم اما بلافاصله بعدش تمام وجودمو غم میگیره و باز برات نگرانم .از طرفی خودم به تنهایی دارم این بار غمو حمل میکنم و نمیخوام بابایی متوجه ناراحتیم بشه از طرفی هم دیگه نمیتونم جلوش وانمودکنم که خوشحالم . پسر قشنگم امروز موقع اذان صبح خدا رو به تمام بندگان صالحش قسم دادم ...
26 بهمن 1391

تعیین جنسیت

یکشنبه 15 دی،سومین باری بود که برای ویزیت پیش خانوم دکتر مرصوصی میرفتم.با توجه به اتفاقاتی که تو این مدت برام پیش اومده بود،از چند روز قبل بسیار مظطرب بودم و برای اینکه ذهن بابایی رو درگیر نکنم این حس ترس و تو خودم پنهان میکردم تا بابایی ناراحت نشه.خلاصه بعد از کلی انتظار یکشنبه 15 دی فرا رسیده بود و من به همراه بابا و مامان به مطب دکتر رفتم .وقت من ساعت 5:30 بود اما چون مطب خیلی شلوغ بود میبایست منتظر میموندم.بلاخره انتظار  به سر رسید و نوبتم شد،داخل اتاق رفتم و خانم رضایی فشارمو اندازه گرفت(12 روی 6 بود)وزنم هم به 64 رسیده بود.بعد از تکمیل پرونده داخل اتاق سونو شدم و روی تخت دراز کشیدم.همیشه عاشق این لحظه هستم ، بی تاب دیدن تو عزیزتری...
16 بهمن 1391

تولد بابایی

پنجشنبه 30 آذر ناهار خونه بابا بودیم و بعد از ناهار یه  استراحت کوچولو کردیم و با بابایی قرار گذاشتیم برای تولدش اول بریم خرید و بعد هم شام بریم بیرون .با بابایی رفتیم فردوسی و از همون مغازه همیشگی یه شلوار خیلی خوشگل خریدیم و شام هم به پیشنهاد من رفتیم خانه کوچک.وای خیلی شب خوبی بود خیلی خوش گذشت و خیلی عالی بود بخصوص اینکه بیشتر موضوع صحبتمون حضور یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی تو جمعمون بود .اون شب ؛شب یلدا بود .اومدیم خونه و تا نصفه های شب پای برنامه های تلویزیون بودیم . خدایا شکرت امسال جشن تولد همسر عزیزمو  سه نفری برگزار کردیم.   عزیزم تولد مبارککککککککککککککککککککککککککککککک
12 بهمن 1391

خبر بارداری مامان

بعد از اینکه از مطب بیرون اومدم به بابایی زنگیدم و از تپیدن قلب کوچولوت براش گفتم ،طبق گفته دکتر تو اولین سونوگرافی 25میلی متر بودی و ضربان قلبت هم 160 بود. CRL=25mm GA=9W با بابایی خونه بابایزرگ رفتیم و خبر آمدن نوه کوچیکه خانواده رو به همه دادیم.
1 بهمن 1391

پر استرس ترین روزها

روزها همچنان میگذشت و حال و هوای من و عشقم با اومدن نی نی کلا عوض شده بود همه فکر و ذهن من وبابایی کوچولوی تازه وارد شده بود .این روزهای قشنگ همین طوری سپری میشد تا روز دوشنبه 13آذر ماه ؛صبح بود ؛وااااااااااااااااااااای با بزرگترین شوک توی زندگیم مواجه شدم .رفتم دستشویی و دیدم لک بینی دارم،ترس تمام وجودمو گرفت یک لحظه احساس کردم  زندگیم تموم شد .نه !!!!!!!!  خدای من یعنی بچه ام .....  خودم حس میکردم رنگم پریده .اومدم بیرون و همسری بادیدن رنگ و روی من همه چیز و فهمید.بغلش کردم و تو بغلش فقط گریه میکردم .تا اینکه تصمیم گرفتم زنگ بزنم بیمارستان و از دکتر سوال کنم.خلاصه به هر جایی که میتونستم زنگ زدم بیمارستان مادران ،بلوک زایمان ...
27 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد